جدول جو
جدول جو

معنی هم سخنی - جستجوی لغت در جدول جو

هم سخنی
همزبانی هم آوازی یکدلی اتفاق
تصویری از هم سخنی
تصویر هم سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
هم سخنی
همدمی، هم زبانی، هم کلامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم سخن
تصویر هم سخن
متفق در سخن و گفتگو، هم صحبت، هم کلام، هم زبان، هم آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
همقدر، هم وزن، هم ترازو
فرهنگ فارسی عمید
(خَ مِ)
یکی از خمیدگی های روده که بشکل دندانۀ حرف ’س’ است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو
لغت نامه دهخدا
(هََ سِ)
هم جنس. هم نوع. هم صنف. (یادداشت مؤلف). رجوع به سنخ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست.
اسدی.
اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کوه سیمینی وهمسنگ توام
در تمنای تو زر بایستی.
خاقانی.
هم سنگ خویش گریۀ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریۀ من دل به درد خاست.
خاقانی.
در آن کوش از این خانه سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری به دست.
نظامی.
، هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش:
کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم.
ناصرخسرو.
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازوداری زلفش بدان بود.
نظامی.
هرکه با ناراستان همسنگ شد
درکمی افتاد و عقلش دنگ شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ خُ / سُ خُ / خَ)
هریک از دو تن که با یکدیگر سخن گویند. کلیم:
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخن اند
مرا نه زهرۀ گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
، متفق. موافق. هم عقیده:
همه نامداران بر این هم سخن
که نعمان و مندز فگندند بن.
فردوسی.
به پاسخ شدند انجمن هم سخن
که داننده ای هست ایدر کهن.
فردوسی.
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 39)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
دو لفظ که مرادف یکدیگر باشند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم سرا. هم خانه. همنشین:
بمانید با یکدگر هم سرای
مباشید از یکدگرتان جدای.
فردوسی.
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
توازن. تعادل. هم وزن بودن:
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار.
نظامی.
به هم سنگی خود مرا برمسنج
که از اژدها بهمن آمد به رنج.
نظامی.
، هم ارزش و همدرجه بودن. برابری:
به هم سنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
هم نشینی. برابری:
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با شهریاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم سری
تصویر هم سری
صمیمیت محرم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
همقدر، هم ترازو، هم وزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همسانی
تصویر همسانی
شباهت همانندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم سخن
تصویر کم سخن
کسی که اندک سخن گوید کم گوی، ساکت خاموش
فرهنگ لغت هوشیار
هم مانک همارش دو یا چند کلمه که دارای یک معنی باشند (نسبت بهم) مترادف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنی
تصویر هم سنی
هم سن بودن همسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سرای
تصویر هم سرای
همنشین، هم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفری
تصویر هم سفری
با هم سفر کردن، همراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگی
تصویر هم سنگی
هم وزنی، همشانی همرتبگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سهمی
تصویر هم سهمی
همباگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دینی
تصویر هم دینی
هم کیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم وطنی
تصویر هم وطنی
هم مهینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم سخنی
تصویر کم سخنی
اندک سخن گفتن کم گویی، سکوت خاموشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سخن
تصویر هم سخن
یک زبان، همزبان، هم آواز، یکدل، متفق القول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
((~. سَ))
هم وزن، هم شأن، هم رتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم معنی
تصویر هم معنی
هم چم، هم آرش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم سنجی
تصویر هم سنجی
قیاس، تطابق، مقایسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دو سخنی
تصویر دو سخنی
اختلاف نظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تشابه، شباهت، مساوات، مشابهت، همانندی
متضاد: ناهمسانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلیم، متفق القول، هم آواز، هم زبان، هم صحبت، یک زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعادل، موازنه، هم ارزی، هم وزنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برابر، معادل، همسر، یکسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد